اشک نوشت

اشک نوشت

"اشــک" اگر نباشد ...
"چشـم" معنایی ندارد ...
به احترام "اشــک" ...

آخرین اشکـ نوشت ها
پر بیننده ترین اشکـ نوشت ها
آخرین نظرات

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشت عاشقانه» ثبت شده است

لازمه که یه وقتایی رو

بذاریم برا خودمون...

 

http://www.negarkhaneh.ir/UserGallery/2014/9/znkhaki_21174209.jpg

۰ ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۰۸
اشک

ماهی ها از تلاطم دریا به خدا شکایت بردند...

دریا که آرام شد ...

صیاد ها آمدند...

پ.ن : برای اون دوستی که میگفت منتظر دستی بودم که نرسید...

به جای دریای آرام دلی آرام آرزو کنیم...

تصویر مرتبط

۰ ۱۰ دی ۹۵ ، ۱۲:۴۴
اشک

همون قدری که شما منتظر شنیدن صدای یکی باشید

همون قدرم هم اون میتونه منتظر شنیدن صدای شما باشه...

#دست به کار شیم ...

http://www.bobross.loxblog.com/upload/b/bobross/image/74.jpg

۳ ۱۰ دی ۹۵ ، ۱۲:۲۸
اشک

گذشته ها...

خوب یا بد گذشت ...

گاهی خنده بر لب داشتیم گاهی بغض در دل یا "اشک" در چشم...

گاهی سیر شدیم از زندگی ...

گاهی امیدوار ، به آینده ...

شاید باید باور داشت زندگی گذر همین خنده ها و "اشک" هاست ...

زیرا زندگی منتظر خنده و گریه کسی نمی ماند ...

برای "آن" ها فرقی ندارد که زندگی بر یکی سیاه میگذرد و بر دیگری سفید ...

پس شاید بهترش آن است که ...

خوب باشیم ؛ هر " آن " بهتر از " آن" قبلی حتی قبلی اش و حتاتر همه قبل هایش...

ببخشیم ؛ هر " آن " راحت تر از پیش تا ببخشایند بر ما هر " آن " آسان تر از پیش از آن ...

شاید کم کم وقتش شده باشد که کمی بوخوریم هر چه غصه است درون خودمان و اشک هامان را بریزیم

درون خودمان ...

شاید باید کمی لبخند هدیه داد ...

...

---------------------------------------------------------------

* " آن " : لحظه، بخوانید فرصت ، زمان




http://bayanbox.ir/view/847246416750943556/ea.gif


۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۴۷
اشک

گیر کرده جایی بین بین خودم و "خود" ام ...

خودم چیزها میخواست...

"خود" ام یک چیز میخواست ...

رهایی از زمان و مکان را طلب کرده بود "خود" ام ...

گفتم صبر کند ...

صبر کند ...

و صبر کند ...

رهسپار شدم در ها را یکی یکی ؟ نه چند تا چندتا میکوبیدم تا پیدا کنم

آنچه را که "خود" ام خواسته بود ...

کمک خواستم از خداوندی اش که کمک کند بیابمش

اما اشتباه رفتم

همه اش اشتباه بود ...

خواستی را باید از خودش میخواستم که عزیز میگرداند عزیزانش را ...

و ذلیل میکند...


http://naghashemaher.persiangig.com/image/%D9%86%D9%82%D8%A7%D8%B4%DB%8C%20%D9%85%D8%AF%D8%B1%D9%86%20%D8%A7%D8%B2%201%20%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86%20%D8%A7%DA%AF%D8%A8%D8%B1%DB%8C.jpg

۱ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۵۵
اشک

 

حکایت عجیبی دارد این " اشک "

کافیست حروفش را به هم بریزی تا برسی به کاش

اشک ها قطره نیستند

بلکه کلماتی هستند که می افتند

فقط بخاطر اینکه پیدا نمیکنند کسی را که معنی این کلمات را بفهمد

. . .َ


۴ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۰
اشک

 

به احترام "ننوشته" هایی که...

"نوشتنش"  آسان  تر از "ننوشتنش" است ...

اما نباید نوشتشان...

--------------------

بعضی حرف ها را

                نمی شود زد

                        نمی شود نوشت؛

                                             کودکی اگر بخواند

                                                      موهایش سفید می شود....



۱ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۵:۰۳
اشک

 

گفتم 

دل خود را

نمیدهم 

به " هیچ کس "

اما ...

دلم برای 

همان "هیچ کس" 

گرفت...

۱ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۲
اشک

بسم الله... 

___________________ 

از خیمه ها دور از تمنای نگاهم
آن روز رفتی و دلم پشت سرت ماند
بیچاره لب هایم به دنبال لب تو
در حسرت آن بوسه های آخرت ماند
 
بوسیدن لب های من ، وقتی نمی برد
حق دارم از دست لبت دلگیر باشم
وقتی به دنبال سرت آواره هستم
باید اسیر این همه زنجیر باشم
 
یادش به خیر آن روزهای در مدینه
دو گوشواره داشتم حالا ندارم
رنگ کبودم مال دختر بودنم نیست
من مشکلم این جاست که بابا ندارم
 
از شدت افتادنم از روی ناقه
دیگر برایم ای پدر پهلو نمانده
گیرم برایم چند معجر هم بیارند
من که دگر روی سرم گیسو نمانده
 
از کربلا تا کوفه، کوفه تا به این جا
در تاول پایم هزاران خار می رفت
بابا نبودی تا ببینی دختر تو
با چه لباسی کوچه و بازار می رفت
 
دیدم که عمه آستین روی سرش بود
از گیسوی بی معجرم چیزی نگفتم
وقتی که از گیسو بلندم می نمودند
از سوزش موی سرم چیزی نگفتم

(علی اکبر لطیفیان)

 

۱ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۱
اشک

سخت تر از ندیدنت ...
و حتی نبودنت...
و حتاتر نشنیدن نغمه های عاشقانه ات...
...
..
.
این خیال که حتی مزارت را ، هم نبینم شدیدا آزارم میدهد...
اینکه بدون خداحافظی رفتی...

۲ ۱۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۵۳
اشک

مامان آب داد...
مامان نان داد...
مامان از بیرون آمد...
بابا پیش خداست...

 

۶ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۷
اشک

 

آهنگ تند زندگی...

برای دویدنه

نه رقصیدن...




۴ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۵۰
اشک


دوست ندارم

کسی...

"شال گردن" اضافی اش را

دور  گردن

آدم برفی احساسم بینازد....




http://s4.picofile.com/file/8184778642/%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D8%B4_%D8%A8%D8%AE%DB%8C%D8%B1_%D8%A2%D8%AF%D9%85_%D8%A8%D8%B1%D9%81%DB%8C_.jpg

۴ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۴۱
اشک

عصر جمعه

"حسین"

شنیدنی تر است...

پ.ن: شاید زود بود ولی خب کی تا جمعه زندست !!!

خواهش میکنم دعا برا ما یادتون نره !!

۰ ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۷
اشک

دلی را نشکنیم...

شاید،

خانه خدا باشد....

http://s1.picofile.com/file/7256778060/ghalb.jpg

۱ ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۰۰
اشک


لا خیر بعدک فی الحیاة...

 وإنما...

أبکی مخافة أن تطول حیاتی...

گریه می کنم
و از این می ترسم
که بی تو
زیاد زنده بمانم.. .
-------------------
از عاشقانه های امیرالمومنین بر مزار هستی اش...

بحارالانوار ج43 ص213

 

۳ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۳
اشک


... حبیبٌ غابَ عن عینی و جسمی

و عن قلبی

حبیبی

لا یغیبُ

و چه دردناک است

آن که دوستش داری

و همیشه در قلب توست

پیش چشم هایت نباشد

و نتوانی

در آغوشش بکشی ...

............................................................................

 از عاشقانه های امیرالمومنین بر سر مزار تمام هستی اش .فاطمه ...


بحار الانوار: جلد 43 صفحه ی 217

 

۹ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۵۰
اشک

http://s4.picofile.com/file/8177608292/64.jpg


 

فقط اوست که باقی می ماند ....

همه "رفتنی" هستیم...

 

الرحمن/26

۱ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۱۹
اشک

این روزها دلم به "کما" رفته

 

لطفا برای مردنش دعا کنید...

...

۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۳۰
اشک

جمعه ها

         روزنامه منتشر نمی شود

                     ولی چه تیتری می شود

                                                آمدنت...

 

۱ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۶
اشک

گیج و گنگ از آن همه فشار ودرد و رنجی که گذشت بر من، آرام گوشه ای از اتاق کز کرده ام و به گذشته فکر می کنم...

گذشته ای که اگر نبود سایه لطفش و اگر رحم نمی کرد بر بیچاره گی ام و اگر نبود آن نشانه ی آشکارش - ماه پاره - هیچ نمی دانم امروز کجا و به چه حالی افتاده بودم...

حالا کمی پس از آن طوفان که یادش هم اشک را برگونه ام می نشاند نشسته ام و یک به یک آیه هایش را به نظاره می نشینم.... گاهی یک لبخند، یک تصویر، یک نگاه سرشار از حرف های نگفته اند...و من هنوز مبهوت از آن چه بر بینوایی ام گذشت به دنبال سّرِ آن همه درد و رنج ام، دردی که فقط او می داندش و شاید اندکی هم همان نشانه ی آشکارش - ماه پاره -...

امروز می نشینم با او و برای او و لذت داشتنش را با اشک های اشتیاق و گاهی دلتنگی ای ملایم فریاد می زنم تا شاید بشنود نوای بی کسی ام را و بگیرد دستِ کوتاه مانده از آن همه لطفش را...

خدا را...دعایی بکنید...

 

۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۱
اشک

 

نشسته بود لبِ پاشویه و زل زده بود به آبِ حوضِ فیروزه ای حیاط خانه و آرام آرام اشک می ریخت.

کنارش نشستم به سوال که برای چه گریه می کنی و او هم چنان که می گریست پاسخ م داد بارِ اول که با او به حرف نشستم پرسیدم امانت دارِ خوبی هستی، پرسید چرا و گفتم که می خواهم چینی بند زده ای- دل م - را به تو بسپارم  که چند باری شکسته است و بعد از آن حرف ها چینی را به دستان ش داده بودم و به خواهش که هوایش را داشته باشد... حالا مدتی است آن چینی فیروزه ای....

فقط همین...
۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۰۲
اشک