ماهی ها از تلاطم دریا به خدا شکایت بردند...
دریا که آرام شد ...
صیاد ها آمدند...
پ.ن : برای اون دوستی که میگفت منتظر دستی بودم که نرسید...
به جای دریای آرام دلی آرام آرزو کنیم...
همون قدری که شما منتظر شنیدن صدای یکی باشید
همون قدرم هم اون میتونه منتظر شنیدن صدای شما باشه...
#دست به کار شیم ...
گذشته ها...
خوب یا بد گذشت ...
گاهی خنده بر لب داشتیم گاهی بغض در دل یا "اشک" در چشم...
گاهی سیر شدیم از زندگی ...
گاهی امیدوار ، به آینده ...
شاید باید باور داشت زندگی گذر همین خنده ها و "اشک" هاست ...
زیرا زندگی منتظر خنده و گریه کسی نمی ماند ...
برای "آن" ها فرقی ندارد که زندگی بر یکی سیاه میگذرد و بر دیگری سفید ...
پس شاید بهترش آن است که ...
خوب باشیم ؛ هر " آن " بهتر از " آن" قبلی حتی قبلی اش و حتاتر همه قبل هایش...
ببخشیم ؛ هر " آن " راحت تر از پیش تا ببخشایند بر ما هر " آن " آسان تر از پیش از آن ...
شاید کم کم وقتش شده باشد که کمی بوخوریم هر چه غصه است درون خودمان و اشک هامان را بریزیم
درون خودمان ...
شاید باید کمی لبخند هدیه داد ...
...
---------------------------------------------------------------
*
" آن " : لحظه،
بخوانید فرصت ، زمان
گیر کرده جایی بین بین خودم و "خود" ام ...
خودم چیزها میخواست...
"خود" ام یک چیز میخواست ...
رهایی از زمان و مکان را طلب کرده بود "خود" ام ...
گفتم صبر کند ...
صبر کند ...
و صبر کند ...
رهسپار شدم در ها را یکی یکی ؟ نه چند تا چندتا میکوبیدم تا پیدا کنم
آنچه را که "خود" ام خواسته بود ...
کمک خواستم از خداوندی اش که کمک کند بیابمش
اما اشتباه رفتم
همه اش اشتباه بود ...
خواستی را باید از خودش میخواستم که عزیز میگرداند عزیزانش را ...
و ذلیل میکند...
حکایت عجیبی دارد این " اشک "
کافیست حروفش را به هم بریزی تا برسی به “کاش”
اشک ها قطره نیستند
بلکه کلماتی هستند که می افتند
فقط بخاطر اینکه پیدا نمیکنند کسی را که معنی این کلمات را بفهمد
. . .َ
به احترام "ننوشته" هایی که...
"نوشتنش" آسان تر از "ننوشتنش" است ...
اما نباید نوشتشان...
--------------------
بعضی حرف ها را
نمی شود زد
نمی شود نوشت؛
کودکی اگر بخواند
موهایش سفید می شود....
گفتم
دل خود را
نمیدهم
به " هیچ کس "
اما ...
دلم برای
همان "هیچ کس"
گرفت...
بسم الله...
___________________
(علی اکبر لطیفیان)
سخت
تر از ندیدنت ...
و حتی نبودنت...
و حتاتر نشنیدن نغمه های
عاشقانه ات...
...
..
.
این خیال که حتی مزارت را ،
هم نبینم شدیدا آزارم میدهد...
اینکه بدون خداحافظی رفتی...
دوست ندارم
کسی...
"شال گردن" اضافی اش را
دور گردن
آدم برفی احساسم بینازد....
پ.ن: شاید زود بود ولی خب کی تا جمعه زندست !!!
خواهش میکنم دعا برا ما یادتون نره !!
گریه
می کنم
و
از این می ترسم
که
بی تو
زیاد
زنده بمانم.. .
-------------------
از
عاشقانه های امیرالمومنین بر مزار هستی اش...
بحارالانوار ج43 ص213
... حبیبٌ غابَ عن عینی و جسمی
و عن قلبی
حبیبی
لا یغیبُ
و چه دردناک است
آن که دوستش داری
و همیشه در قلب توست
پیش چشم هایت نباشد
و نتوانی
در آغوشش بکشی ...
............................................................................
از عاشقانه های امیرالمومنین بر سر مزار تمام هستی اش .فاطمه ...
بحار الانوار: جلد 43 صفحه ی 217
گیج و گنگ از آن همه فشار ودرد و رنجی که گذشت بر من، آرام گوشه ای از اتاق کز کرده ام و به گذشته فکر می کنم...
گذشته ای که اگر نبود سایه لطفش و اگر رحم نمی کرد بر بیچاره گی ام و اگر نبود آن نشانه ی آشکارش - ماه پاره - هیچ نمی دانم امروز کجا و به چه حالی افتاده بودم...
حالا کمی پس از آن طوفان که یادش هم اشک را برگونه ام می نشاند نشسته ام و یک به یک آیه هایش را به نظاره می نشینم.... گاهی یک لبخند، یک تصویر، یک نگاه سرشار از حرف های نگفته اند...و من هنوز مبهوت از آن چه بر بینوایی ام گذشت به دنبال سّرِ آن همه درد و رنج ام، دردی که فقط او می داندش و شاید اندکی هم همان نشانه ی آشکارش - ماه پاره -...
امروز می نشینم با او و برای او و لذت داشتنش را با اشک های اشتیاق و گاهی دلتنگی ای ملایم فریاد می زنم تا شاید بشنود نوای بی کسی ام را و بگیرد دستِ کوتاه مانده از آن همه لطفش را...
خدا را...دعایی بکنید...
نشسته بود لبِ پاشویه و زل زده بود به آبِ حوضِ فیروزه ای حیاط خانه و آرام آرام اشک می ریخت.
کنارش نشستم به سوال که برای چه گریه می کنی و او هم چنان که می گریست پاسخ م داد بارِ اول که با او به حرف نشستم پرسیدم امانت دارِ خوبی هستی، پرسید چرا و گفتم که می خواهم چینی بند زده ای- دل م - را به تو بسپارم که چند باری شکسته است و بعد از آن حرف ها چینی را به دستان ش داده بودم و به خواهش که هوایش را داشته باشد... حالا مدتی است آن چینی فیروزه ای....
فقط همین...