آن چینیِ بند زده...
چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۶:۰۲ ب.ظ
نشسته بود لبِ پاشویه و زل زده بود به آبِ حوضِ فیروزه ای حیاط خانه و آرام آرام اشک می ریخت.
کنارش نشستم به سوال که برای چه گریه می کنی و او هم چنان که می گریست پاسخ م داد بارِ اول که با او به حرف نشستم پرسیدم امانت دارِ خوبی هستی، پرسید چرا و گفتم که می خواهم چینی بند زده ای- دل م - را به تو بسپارم که چند باری شکسته است و بعد از آن حرف ها چینی را به دستان ش داده بودم و به خواهش که هوایش را داشته باشد... حالا مدتی است آن چینی فیروزه ای....
فقط همین...