یا فاطمه، پرواز پرو بال من است...
یا فاطمه محول الحال من است...
تا کی منو هفت "سین" تکراری؛ نه!
" ی ا ف ا ط م ه " هفت سین امسال من است...
یا فاطمه، پرواز پرو بال من است...
یا فاطمه محول الحال من است...
تا کی منو هفت "سین" تکراری؛ نه!
" ی ا ف ا ط م ه " هفت سین امسال من است...
)واستغفر الله ان الله کان غفورا رحیما)
نساء (106)
خبر دارم نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده
...
سر "پیراهنت" هم جنگ بوده
...
ولی شرمنده زینب دیر فهمید
که انگشتر" به دستت تنگ بوده...
حسین جان...
ابتدا تورا نادیده میگیرند...
سپس مسخره ات میکنند...
بعد با تو میجنگند
...
ولی در نهایت؛
.
پیروزی از آن توست..
این جمعه هم گذشت و نیامدی ...
برای ما که نه ...
اما برای عده ای چه خوب شد نیامدی...
الهی الیک اشکوا....
و عیناً عن البکاء من خوفک جامده
والی ما یسّرها طامحه...
من بر تو شکایت می برم.....
با چشمانی خشک از اشک در برابر خوف تو...
و به هرچه می پسندند نظر می اندازند....
گیج و گنگ از آن همه فشار ودرد و رنجی که گذشت بر من، آرام گوشه ای از اتاق کز کرده ام و به گذشته فکر می کنم...
گذشته ای که اگر نبود سایه لطفش و اگر رحم نمی کرد بر بیچاره گی ام و اگر نبود آن نشانه ی آشکارش - ماه پاره - هیچ نمی دانم امروز کجا و به چه حالی افتاده بودم...
حالا کمی پس از آن طوفان که یادش هم اشک را برگونه ام می نشاند نشسته ام و یک به یک آیه هایش را به نظاره می نشینم.... گاهی یک لبخند، یک تصویر، یک نگاه سرشار از حرف های نگفته اند...و من هنوز مبهوت از آن چه بر بینوایی ام گذشت به دنبال سّرِ آن همه درد و رنج ام، دردی که فقط او می داندش و شاید اندکی هم همان نشانه ی آشکارش - ماه پاره -...
امروز می نشینم با او و برای او و لذت داشتنش را با اشک های اشتیاق و گاهی دلتنگی ای ملایم فریاد می زنم تا شاید بشنود نوای بی کسی ام را و بگیرد دستِ کوتاه مانده از آن همه لطفش را...
خدا را...دعایی بکنید...
او می گفت :
ماندن،
گندیدن است
و
رفتن،
مقصد می خواهد!
...
و
چه راست می گفت!
درد نوشت:
شده ام معادله ی چند مجهولی،
این روزها هیچ کس
از هیچ راهی
مرا نمی فهمد!
روزهایم
را
خیابان های شهر می گیرند
شب هایم را؛ فکر تو.
"بیولوژی" هم نخوانده باشی
می فهمی چه مرگَم شده است!
ناباورانه ...
نگاهت کردم
شیارهای چهره ات را با شیارهای دیوار پشت سرت قیاس زدم
بهت کردم ...
مگرمیشود شیارچهره تو بیشتر از دیوار باشد
برای اولین بار از سبز بودن یک درخت بغض کردم
وآرام زیر لب گفتم:
درخت کاج
نامردی ایست او تنهایی درد را نفس بکشد وتوسبزبمانی ...
پ.ن:
برای او که دیده و سروده و پیِ دلیلی می گردد:
غمِ بودن. همین.
می گفت بر دیوار حجره اش نوشته بود "یا حضرت عزرائیل ادرکنی".
صبح به صبح با آن عصای کهنه اش قدم میزد و می خواند و اشک می ریخت...
چندی است فقط غبطه ی حال ش را می خورم و فقط به او حسودی ام می شود...
مادر!
جز تو،
هرکس گرفت دست مرا زمینم زد...
بغض نوشت:
همیشه هایی که کم می آورم دست به دامان حضرتِ مادرم. این روزهایم هم جزئی از همان همیشه هاست...پ.ن:
به مناسبت فاطمیه...
نشسته بود لبِ پاشویه و زل زده بود به آبِ حوضِ فیروزه ای حیاط خانه و آرام آرام اشک می ریخت.
کنارش نشستم به سوال که برای چه گریه می کنی و او هم چنان که می گریست پاسخ م داد بارِ اول که با او به حرف نشستم پرسیدم امانت دارِ خوبی هستی، پرسید چرا و گفتم که می خواهم چینی بند زده ای- دل م - را به تو بسپارم که چند باری شکسته است و بعد از آن حرف ها چینی را به دستان ش داده بودم و به خواهش که هوایش را داشته باشد... حالا مدتی است آن چینی فیروزه ای....
فقط همین...