اشک نوشت

اشک نوشت

"اشــک" اگر نباشد ...
"چشـم" معنایی ندارد ...
به احترام "اشــک" ...

آخرین اشکـ نوشت ها
پر بیننده ترین اشکـ نوشت ها
آخرین نظرات

۲۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

نوروز فاطمی


یا فاطمه، پرواز پرو بال من است...

یا فاطمه محول الحال من است...

تا کی منو هفت "سین" تکراری؛ نه!

" ی ا ف ا ط م ه " هفت سین امسال من است...

 

۳ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۲۸
اشک
۲ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۴۲
اشک

http://s4.picofile.com/file/8177608292/64.jpg


 

فقط اوست که باقی می ماند ....

همه "رفتنی" هستیم...

 

الرحمن/26

۱ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۱۹
اشک


http://s6.picofile.com/file/8177499842/%D9%86%D8%B3%D8%A7_106_300x300.jpg


)واستغفر الله ان الله کان غفورا رحیما)

و از خدا آمرزش بخواه ،همانا خداوند آمرزنده و مهربان است 


نساء (106)   

۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۰۳
اشک

جگر شیر نداری سفر عشق مرو

۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۶
اشک

 

امروز چه ساکتی حسن جان چه شده...؟

 

مادر به خدا "حسین" هستم نه "حسن"...                    

 

 

۴ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۰۸
اشک

 

خواستم یک دفتر برایت بنویسم؛

دیدم حتی یک "حرف" هم ندارم...
۱ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۲۰
اشک

خبر دارم نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده

...

سر "پیراهنت" هم جنگ بوده

...

ولی شرمنده زینب دیر فهمید


که انگشتر" به دستت تنگ بوده...

حسین جان...


۱ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۳
اشک

این چنینی که ز هم پاشیدی
قدر یک دشت کفن میخواهی . . . !
.
.
.
حسین جان...

۲ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۲۲
اشک

کوله بارت را بر برند...

شاید این چند صباح فرصت آخر باشد

۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۱۱
اشک

این روزها دلم به "کما" رفته

 

لطفا برای مردنش دعا کنید...

...

۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۳۰
اشک

ابتدا تورا نادیده میگیرند...

 

سپس مسخره ات میکنند...

 

بعد با تو میجنگند

...

ولی در نهایت؛

                                                              .

پیروزی از آن توست..

                                                                         

۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۱۵
اشک

 

گویند "مِی" از گوش نتوان خورد...
 
 
                                          
اما من "یا حسین" میشنوم و مست میشوم...

۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۶
اشک

این جمعه هم گذشت و نیامدی ...

برای ما که نه ...

اما برای عده ای چه خوب شد نیامدی...

 

۲ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۱۶
اشک

جمعه ها

         روزنامه منتشر نمی شود

                     ولی چه تیتری می شود

                                                آمدنت...

 

۱ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۶
اشک

الهی الیک اشکوا....

           و عیناً عن البکاء من خوفک جامده

                                         والی ما یسّرها طامحه...

من بر تو شکایت می برم.....

              با چشمانی خشک از اشک در برابر خوف تو...

                                            و به هرچه می پسندند نظر می اندازند....

 

۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۸
اشک

گیج و گنگ از آن همه فشار ودرد و رنجی که گذشت بر من، آرام گوشه ای از اتاق کز کرده ام و به گذشته فکر می کنم...

گذشته ای که اگر نبود سایه لطفش و اگر رحم نمی کرد بر بیچاره گی ام و اگر نبود آن نشانه ی آشکارش - ماه پاره - هیچ نمی دانم امروز کجا و به چه حالی افتاده بودم...

حالا کمی پس از آن طوفان که یادش هم اشک را برگونه ام می نشاند نشسته ام و یک به یک آیه هایش را به نظاره می نشینم.... گاهی یک لبخند، یک تصویر، یک نگاه سرشار از حرف های نگفته اند...و من هنوز مبهوت از آن چه بر بینوایی ام گذشت به دنبال سّرِ آن همه درد و رنج ام، دردی که فقط او می داندش و شاید اندکی هم همان نشانه ی آشکارش - ماه پاره -...

امروز می نشینم با او و برای او و لذت داشتنش را با اشک های اشتیاق و گاهی دلتنگی ای ملایم فریاد می زنم تا شاید بشنود نوای بی کسی ام را و بگیرد دستِ کوتاه مانده از آن همه لطفش را...

خدا را...دعایی بکنید...

 

۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۱
اشک

او می گفت :

ماندن،

گندیدن است

و

رفتن،

مقصد می خواهد!

...

و

چه راست می گفت!

 

۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۳۷
اشک

درد نوشت:

شده ام معادله ی چند مجهولی،  

                          این روزها هیچ کس

                                             از هیچ راهی

                                                       مرا نمی فهمد!       

 

۱ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۲۲
اشک

روزهایم را
خیابان های شهر می گیرند
شب هایم را؛ فکر تو.
"
بیولوژی" هم نخوانده باشی
می فهمی چه مرگَم شده است!

۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۱۳
اشک

ناباورانه ...

نگاهت کردم

شیارهای چهره ات را با شیارهای دیوار پشت سرت قیاس زدم

بهت کردم ...

مگرمیشود شیارچهره تو بیشتر از دیوار باشد

برای اولین بار از سبز بودن  یک  درخت  بغض کردم

وآرام زیر لب گفتم:

درخت کاج

نامردی ایست  او تنهایی درد را نفس بکشد وتوسبزبمانی ...


پ.ن:

برای او که دیده و سروده و پیِ دلیلی می گردد:

غمِ بودن. همین.

 می گفت بر دیوار حجره اش نوشته بود "یا حضرت عزرائیل ادرکنی".

صبح به صبح با آن عصای کهنه اش قدم میزد و می خواند و اشک می ریخت...

چندی است فقط غبطه ی حال ش را می خورم و فقط به او حسودی ام می شود...

 

۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۳
اشک


 

مادر!

جز تو،

هرکس گرفت دست مرا زمینم زد...

 

بغض نوشت:

همیشه هایی که کم می آورم دست به دامان حضرتِ مادرم. این روزهایم هم جزئی از همان همیشه هاست...


پ.ن:

به مناسبت فاطمیه...

۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۰۴
اشک

 

نشسته بود لبِ پاشویه و زل زده بود به آبِ حوضِ فیروزه ای حیاط خانه و آرام آرام اشک می ریخت.

کنارش نشستم به سوال که برای چه گریه می کنی و او هم چنان که می گریست پاسخ م داد بارِ اول که با او به حرف نشستم پرسیدم امانت دارِ خوبی هستی، پرسید چرا و گفتم که می خواهم چینی بند زده ای- دل م - را به تو بسپارم  که چند باری شکسته است و بعد از آن حرف ها چینی را به دستان ش داده بودم و به خواهش که هوایش را داشته باشد... حالا مدتی است آن چینی فیروزه ای....

فقط همین...
۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۰۲
اشک

 

مادر کوچه که هیچ ...

                                                                ته گودال هم بوی چادر خاکیت را میدهد...


.
۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۹
اشک