اشک نوشت

اشک نوشت

"اشــک" اگر نباشد ...
"چشـم" معنایی ندارد ...
به احترام "اشــک" ...

آخرین اشکـ نوشت ها
پر بیننده ترین اشکـ نوشت ها
آخرین نظرات

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد نوشت» ثبت شده است

یه سری از مشکلاتمون از اون جایی شروع شد که ...

گذاشتیم هر کس در مورد هرچی میخواد

دروغ به ناف مردم ببنده!!

۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۸
اشک

زندگی مثل بازیِ شطرنجه!

برای مات کردن حریف ...

باید یه سری از مهره هامون رو از دست بدیم ...

یادمون باشه چه مهره هایی رو از دست میدیم !

پی نوشت : اینجاست که میفهمیم شکست مقدمه پیروزی یعنی چی !!

از ، از دست دادن مهره هامون درس بگیریم... نا امید نشیم %




شطرنج

۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۳
اشک

بعضی وقتا تنها راه فرار

موندنه ...

-----------------------------

ز.ن*: بعضی وقتا درست ،

وقتی که داریم کار درست

رو  انجام  میدیم   انگشت

اتهام رو به سمت  ماست

تنها راه فرار ازش  پایبندی

به کاریه  که  داریم  انجام

میدیم  به  شرطی   که ،

درست باشه...

---

*= زیر نوشت

لطفا مثل شعر نخونید :|


http://mashkeadab.ir/wp-content/uploads/2015/10/480653_299.jpg

۱ ۱۷ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۲
اشک

الهی الیک اشکوا....

           و عیناً عن البکاء من خوفک جامده

                                         والی ما یسّرها طامحه...

من بر تو شکایت می برم.....

              با چشمانی خشک از اشک در برابر خوف تو...

                                            و به هرچه می پسندند نظر می اندازند....

 

۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۸
اشک

گیج و گنگ از آن همه فشار ودرد و رنجی که گذشت بر من، آرام گوشه ای از اتاق کز کرده ام و به گذشته فکر می کنم...

گذشته ای که اگر نبود سایه لطفش و اگر رحم نمی کرد بر بیچاره گی ام و اگر نبود آن نشانه ی آشکارش - ماه پاره - هیچ نمی دانم امروز کجا و به چه حالی افتاده بودم...

حالا کمی پس از آن طوفان که یادش هم اشک را برگونه ام می نشاند نشسته ام و یک به یک آیه هایش را به نظاره می نشینم.... گاهی یک لبخند، یک تصویر، یک نگاه سرشار از حرف های نگفته اند...و من هنوز مبهوت از آن چه بر بینوایی ام گذشت به دنبال سّرِ آن همه درد و رنج ام، دردی که فقط او می داندش و شاید اندکی هم همان نشانه ی آشکارش - ماه پاره -...

امروز می نشینم با او و برای او و لذت داشتنش را با اشک های اشتیاق و گاهی دلتنگی ای ملایم فریاد می زنم تا شاید بشنود نوای بی کسی ام را و بگیرد دستِ کوتاه مانده از آن همه لطفش را...

خدا را...دعایی بکنید...

 

۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۱
اشک

درد نوشت:

شده ام معادله ی چند مجهولی،  

                          این روزها هیچ کس

                                             از هیچ راهی

                                                       مرا نمی فهمد!       

 

۱ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۲۲
اشک


 

مادر!

جز تو،

هرکس گرفت دست مرا زمینم زد...

 

بغض نوشت:

همیشه هایی که کم می آورم دست به دامان حضرتِ مادرم. این روزهایم هم جزئی از همان همیشه هاست...


پ.ن:

به مناسبت فاطمیه...

۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۰۴
اشک

باران حالا چرا؟

داری از قصد میزنی یک ریز 
با سر انگشت خود به شیشه ی من

قطره قطره نمک بپاش امشب
روی زخم دل همیشه ی من

تو که در کوچه راه افتادی
همه جا غیر کربلا بودی

با توام آی حضرت باران
ظهر روز دهم کجا بودی؟

روز آخر که جنگ راه افتاد 
سایه ی تشنگی به ماه افتاد

هر طرف یک سراب پیدا شد
چشمهامان به اشتباه افتاد

مهر زهرا مگر نبودی تو؟
تو که با مادر آشنا بودی

باتوام آی حضرت باران
ظهر روز دهم کجا بودی؟

مادری در کنار گهواره
لب گشود و نگفت هیچ از شیر

تو نباریدی و به جات آن روز
از کمانها گرفت بارش تیر

تو که حال رباب را دیدی
تو به درد دلش دوا بودی

باتوام آی حضرت باران
ظهر روز دهم کجا بودی؟

وقتی آن روز رفت سمت فرات
در دلش غصه های دنیا بود

تو اگر در میانمان بودی
شاید الان عمویم اینجا بود

رحمت و عشق از تو می بارید
قبل ترها چه باوفا بودی

باتوام ای حضرت باران
ظهر روز دهم کجا بودی

۰ ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۱۴
اشک

اگر شادی سـراغ از من بگیرد جای حیـرت نیست...

                                                        نشان من میجوید نیایـد اشتبـاه اینجا...

۰ ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۲۱
اشک