روزانه افراد زیادی میمیرن...
و تعداد بسیاری از این افراد ،
نفس کشیدنشون متوقف میشه!!
-------------------------------
زنده هایی که زندگی نمی کنن ،
زنده نیستند...
ماهی ها از تلاطم دریا به خدا شکایت بردند...
دریا که آرام شد ...
صیاد ها آمدند...
پ.ن : برای اون دوستی که میگفت منتظر دستی بودم که نرسید...
به جای دریای آرام دلی آرام آرزو کنیم...
همون قدری که شما منتظر شنیدن صدای یکی باشید
همون قدرم هم اون میتونه منتظر شنیدن صدای شما باشه...
#دست به کار شیم ...
جواب منو نمیدی ؟
حالا که از پیشم رفتی منو فراموش کردی ؟
دیگه تو قلبت جایی ندارم ؟
این چه حرفیه میزنی ؟
مگه نمیبینی زیر این همه خاک حبس شدم ؟
((حبیبُ مالک لا تردُّ جوابَنا
انسَیتَ بعدى خُلَّةَ الاحبابِ؟
قال الحبیبُ :
و کیف لى بجوابِکُم و ان رهینُ جنادلٍ و ترابٍ))
پ.ن: از عاشقانه های امام علی بر سر مزار هستی اش ، فاطمه...
فلسفه اخلاق ، ص 249
گذشته ها...
خوب یا بد گذشت ...
گاهی خنده بر لب داشتیم گاهی بغض در دل یا "اشک" در چشم...
گاهی سیر شدیم از زندگی ...
گاهی امیدوار ، به آینده ...
شاید باید باور داشت زندگی گذر همین خنده ها و "اشک" هاست ...
زیرا زندگی منتظر خنده و گریه کسی نمی ماند ...
برای "آن" ها فرقی ندارد که زندگی بر یکی سیاه میگذرد و بر دیگری سفید ...
پس شاید بهترش آن است که ...
خوب باشیم ؛ هر " آن " بهتر از " آن" قبلی حتی قبلی اش و حتاتر همه قبل هایش...
ببخشیم ؛ هر " آن " راحت تر از پیش تا ببخشایند بر ما هر " آن " آسان تر از پیش از آن ...
شاید کم کم وقتش شده باشد که کمی بوخوریم هر چه غصه است درون خودمان و اشک هامان را بریزیم
درون خودمان ...
شاید باید کمی لبخند هدیه داد ...
...
---------------------------------------------------------------
*
" آن " : لحظه،
بخوانید فرصت ، زمان
گیر کرده جایی بین بین خودم و "خود" ام ...
خودم چیزها میخواست...
"خود" ام یک چیز میخواست ...
رهایی از زمان و مکان را طلب کرده بود "خود" ام ...
گفتم صبر کند ...
صبر کند ...
و صبر کند ...
رهسپار شدم در ها را یکی یکی ؟ نه چند تا چندتا میکوبیدم تا پیدا کنم
آنچه را که "خود" ام خواسته بود ...
کمک خواستم از خداوندی اش که کمک کند بیابمش
اما اشتباه رفتم
همه اش اشتباه بود ...
خواستی را باید از خودش میخواستم که عزیز میگرداند عزیزانش را ...
و ذلیل میکند...
لختی آسوده باش اهرمن ...
طوفانی از گدازه در راه است ...
از همان آتشی که زیر خاکستر فرو بردی ...
حکایت عجیبی دارد این " اشک "
کافیست حروفش را به هم بریزی تا برسی به “کاش”
اشک ها قطره نیستند
بلکه کلماتی هستند که می افتند
فقط بخاطر اینکه پیدا نمیکنند کسی را که معنی این کلمات را بفهمد
. . .َ
گفتم
دل خود را
نمیدهم
به " هیچ کس "
اما ...
دلم برای
همان "هیچ کس"
گرفت...
اَلُحَمدُ لله الذّی لا ادعوهُ غیره و لو دعوت غیره لَم یستجب لی دعایی...*
باید هم فقط چشمم به تو باشد،
این جماعت
یا
نمی شنوند
و یا
…جوابی نمی دهند
*پ ن : از عاشقانه ی ابوحمزه
گفته بودم تو بیایی
غم دل با تو بگویم ...
چه بگویم...
که غم از دل برود
چون تو بیایی...
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سخت
تر از ندیدنت ...
و حتی نبودنت...
و حتاتر نشنیدن نغمه های
عاشقانه ات...
...
..
.
این خیال که حتی مزارت را ،
هم نبینم شدیدا آزارم میدهد...
اینکه بدون خداحافظی رفتی...
پ.ن: شاید زود بود ولی خب کی تا جمعه زندست !!!
خواهش میکنم دعا برا ما یادتون نره !!
+ پ.ن : خوشا به حال اونایی که احساسش میکنند !
)واستغفر الله ان الله کان غفورا رحیما)
نساء (106)
خبر دارم نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده
...
سر "پیراهنت" هم جنگ بوده
...
ولی شرمنده زینب دیر فهمید
که انگشتر" به دستت تنگ بوده...
حسین جان...