جمعه ها…
روزنامه منتشر نمی شود
ولی چه تیتری می شود
آمدنت...
الهی الیک اشکوا....
و عیناً عن البکاء من خوفک جامده
والی ما یسّرها طامحه...
من بر تو شکایت می برم.....
با چشمانی خشک از اشک در برابر خوف تو...
و به هرچه می پسندند نظر می اندازند....
نشسته بود لبِ پاشویه و زل زده بود به آبِ حوضِ فیروزه ای حیاط خانه و آرام آرام اشک می ریخت.
کنارش نشستم به سوال که برای چه گریه می کنی و او هم چنان که می گریست پاسخ م داد بارِ اول که با او به حرف نشستم پرسیدم امانت دارِ خوبی هستی، پرسید چرا و گفتم که می خواهم چینی بند زده ای- دل م - را به تو بسپارم که چند باری شکسته است و بعد از آن حرف ها چینی را به دستان ش داده بودم و به خواهش که هوایش را داشته باشد... حالا مدتی است آن چینی فیروزه ای....
فقط همین...
اَمْ تَفْقِرُنی اِلی مِثْلِی وَ اَنَا اَعتَصِمُ ِبحَبلِکُ.
من فقط
خودت
را می خواهم.
می شود
به کسِ دیگری
حواله ام نکنی؟
پ ن : فرازی از مناجات خمس عشر