گریه
می کنم
و
از این می ترسم
که
بی تو
زیاد
زنده بمانم.. .
-------------------
از
عاشقانه های امیرالمومنین بر مزار هستی اش...
بحارالانوار ج43 ص213
... حبیبٌ غابَ عن عینی و جسمی
و عن قلبی
حبیبی
لا یغیبُ
و چه دردناک است
آن که دوستش داری
و همیشه در قلب توست
پیش چشم هایت نباشد
و نتوانی
در آغوشش بکشی ...
............................................................................
از عاشقانه های امیرالمومنین بر سر مزار تمام هستی اش .فاطمه ...
بحار الانوار: جلد 43 صفحه ی 217
یا فاطمه، پرواز پرو بال من است...
یا فاطمه محول الحال من است...
تا کی منو هفت "سین" تکراری؛ نه!
" ی ا ف ا ط م ه " هفت سین امسال من است...
)واستغفر الله ان الله کان غفورا رحیما)
نساء (106)
خبر دارم نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده
...
سر "پیراهنت" هم جنگ بوده
...
ولی شرمنده زینب دیر فهمید
که انگشتر" به دستت تنگ بوده...
حسین جان...
ابتدا تورا نادیده میگیرند...
سپس مسخره ات میکنند...
بعد با تو میجنگند
...
ولی در نهایت؛
.
پیروزی از آن توست..
این جمعه هم گذشت و نیامدی ...
برای ما که نه ...
اما برای عده ای چه خوب شد نیامدی...
الهی الیک اشکوا....
و عیناً عن البکاء من خوفک جامده
والی ما یسّرها طامحه...
من بر تو شکایت می برم.....
با چشمانی خشک از اشک در برابر خوف تو...
و به هرچه می پسندند نظر می اندازند....
گیج و گنگ از آن همه فشار ودرد و رنجی که گذشت بر من، آرام گوشه ای از اتاق کز کرده ام و به گذشته فکر می کنم...
گذشته ای که اگر نبود سایه لطفش و اگر رحم نمی کرد بر بیچاره گی ام و اگر نبود آن نشانه ی آشکارش - ماه پاره - هیچ نمی دانم امروز کجا و به چه حالی افتاده بودم...
حالا کمی پس از آن طوفان که یادش هم اشک را برگونه ام می نشاند نشسته ام و یک به یک آیه هایش را به نظاره می نشینم.... گاهی یک لبخند، یک تصویر، یک نگاه سرشار از حرف های نگفته اند...و من هنوز مبهوت از آن چه بر بینوایی ام گذشت به دنبال سّرِ آن همه درد و رنج ام، دردی که فقط او می داندش و شاید اندکی هم همان نشانه ی آشکارش - ماه پاره -...
امروز می نشینم با او و برای او و لذت داشتنش را با اشک های اشتیاق و گاهی دلتنگی ای ملایم فریاد می زنم تا شاید بشنود نوای بی کسی ام را و بگیرد دستِ کوتاه مانده از آن همه لطفش را...
خدا را...دعایی بکنید...
او می گفت :
ماندن،
گندیدن است
و
رفتن،
مقصد می خواهد!
...
و
چه راست می گفت!
درد نوشت:
شده ام معادله ی چند مجهولی،
این روزها هیچ کس
از هیچ راهی
مرا نمی فهمد!
روزهایم
را
خیابان های شهر می گیرند
شب هایم را؛ فکر تو.
"بیولوژی" هم نخوانده باشی
می فهمی چه مرگَم شده است!
ناباورانه ...
نگاهت کردم
شیارهای چهره ات را با شیارهای دیوار پشت سرت قیاس زدم
بهت کردم ...
مگرمیشود شیارچهره تو بیشتر از دیوار باشد
برای اولین بار از سبز بودن یک درخت بغض کردم
وآرام زیر لب گفتم:
درخت کاج
نامردی ایست او تنهایی درد را نفس بکشد وتوسبزبمانی ...
پ.ن:
برای او که دیده و سروده و پیِ دلیلی می گردد:
غمِ بودن. همین.
می گفت بر دیوار حجره اش نوشته بود "یا حضرت عزرائیل ادرکنی".
صبح به صبح با آن عصای کهنه اش قدم میزد و می خواند و اشک می ریخت...
چندی است فقط غبطه ی حال ش را می خورم و فقط به او حسودی ام می شود...