مادر!
جز تو،
هرکس گرفت دست مرا زمینم زد...
بغض نوشت:
همیشه هایی که کم می آورم دست به دامان حضرتِ مادرم. این روزهایم هم جزئی از همان همیشه هاست...پ.ن:
به مناسبت فاطمیه...
مادر!
جز تو،
هرکس گرفت دست مرا زمینم زد...
بغض نوشت:
همیشه هایی که کم می آورم دست به دامان حضرتِ مادرم. این روزهایم هم جزئی از همان همیشه هاست...پ.ن:
به مناسبت فاطمیه...
نشسته بود لبِ پاشویه و زل زده بود به آبِ حوضِ فیروزه ای حیاط خانه و آرام آرام اشک می ریخت.
کنارش نشستم به سوال که برای چه گریه می کنی و او هم چنان که می گریست پاسخ م داد بارِ اول که با او به حرف نشستم پرسیدم امانت دارِ خوبی هستی، پرسید چرا و گفتم که می خواهم چینی بند زده ای- دل م - را به تو بسپارم که چند باری شکسته است و بعد از آن حرف ها چینی را به دستان ش داده بودم و به خواهش که هوایش را داشته باشد... حالا مدتی است آن چینی فیروزه ای....
فقط همین...
بر سبزه هاى کنار جویى
نشسته بود، و با خود مىگفت: بى حاصل بود! بى حاصل بود!
او را گفتم: از چه مىگویید؟!
گفت: از این جوى، آبى گذشت، و از خود
سبزه ها برجاگذاشت،
اما، عمرى از ما گذشت، و همچنان
خشکیم، و نه سبز، و بى هیچ سبزى!
از آب روان ماند بجا سبزه و گلها ما حاصل از این عمر سبک سَیر ندیدیم
اَمْ تَفْقِرُنی اِلی مِثْلِی وَ اَنَا اَعتَصِمُ ِبحَبلِکُ.
من فقط
خودت
را می خواهم.
می شود
به کسِ دیگری
حواله ام نکنی؟
پ ن : فرازی از مناجات خمس عشر
یا حضرت عزرائیل!
ادرکنی...
پ ن : متهم نشویم به افسردگی و درون گرایی و
آن هایی که انتظار یک قرارِ عاشقانه را تجربه کرده اند بهتر می فهمند حالِ ما را...
فرزند بد هم که باشد باز جز پدر پناه ی ندارد...
راستی یادم نبود شما پدرِ بندگانِ خدایید...
السلام علیک یا ابا عبدالله...
دلت را خانه ما کن ، مصفا کردنش با من
به ما درد خود افشا کن، مداوا کردنش با من
اگر درها به رویت بسته شد، دل بر مکن از ما
در این خانه دق لباب کن، وا کردنش با من
بیفشان قطره ی اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطره ی اخلاص، دریا کردنش با من
به ما گو حاجت خود را اجابت می کنم آری
طلب کن آنچه می خواهی، مهیا کردنش با من
اگر گم کرده ای جانا کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من
ای کــاش وقتی "خــداونـد" در کــافه محـشــر بگویـد
چـه داشتی...
حسین(ع) سر بلند کند و بگوید...
حساب شد ...
مهمان من ...
باران
حالا چرا؟
داری از قصد میزنی یک ریز
با سر انگشت خود به شیشه
ی من
قطره قطره نمک بپاش امشب
روی زخم دل همیشه ی من
تو که در کوچه راه افتادی
همه جا غیر کربلا بودی
با توام آی حضرت باران
ظهر روز دهم کجا بودی؟
روز آخر که جنگ راه افتاد
سایه ی تشنگی به ماه
افتاد
هر طرف یک سراب پیدا شد
چشمهامان به اشتباه افتاد
مهر زهرا مگر نبودی تو؟
تو که با مادر آشنا بودی
باتوام آی حضرت باران
ظهر روز دهم کجا بودی؟
مادری در کنار گهواره
لب گشود و نگفت هیچ از
شیر
تو نباریدی و به جات آن
روز
از کمانها گرفت بارش تیر
تو که حال رباب را دیدی
تو به درد دلش دوا بودی
باتوام آی حضرت باران
ظهر روز دهم کجا بودی؟
وقتی آن روز رفت سمت فرات
در دلش غصه های دنیا بود
تو اگر در میانمان بودی
شاید الان عمویم اینجا
بود
رحمت و عشق از تو می بارید
قبل ترها چه باوفا بودی
باتوام ای حضرت باران
ظهر
روز دهم کجا بودی