ابتدا تورا نادیده میگیرند...
سپس مسخره ات میکنند...
بعد با تو میجنگند
...
ولی در نهایت؛
.
پیروزی از آن توست..
الهی الیک اشکوا....
و عیناً عن البکاء من خوفک جامده
والی ما یسّرها طامحه...
من بر تو شکایت می برم.....
با چشمانی خشک از اشک در برابر خوف تو...
و به هرچه می پسندند نظر می اندازند....
گیج و گنگ از آن همه فشار ودرد و رنجی که گذشت بر من، آرام گوشه ای از اتاق کز کرده ام و به گذشته فکر می کنم...
گذشته ای که اگر نبود سایه لطفش و اگر رحم نمی کرد بر بیچاره گی ام و اگر نبود آن نشانه ی آشکارش - ماه پاره - هیچ نمی دانم امروز کجا و به چه حالی افتاده بودم...
حالا کمی پس از آن طوفان که یادش هم اشک را برگونه ام می نشاند نشسته ام و یک به یک آیه هایش را به نظاره می نشینم.... گاهی یک لبخند، یک تصویر، یک نگاه سرشار از حرف های نگفته اند...و من هنوز مبهوت از آن چه بر بینوایی ام گذشت به دنبال سّرِ آن همه درد و رنج ام، دردی که فقط او می داندش و شاید اندکی هم همان نشانه ی آشکارش - ماه پاره -...
امروز می نشینم با او و برای او و لذت داشتنش را با اشک های اشتیاق و گاهی دلتنگی ای ملایم فریاد می زنم تا شاید بشنود نوای بی کسی ام را و بگیرد دستِ کوتاه مانده از آن همه لطفش را...
خدا را...دعایی بکنید...
روزهایم
را
خیابان های شهر می گیرند
شب هایم را؛ فکر تو.
"بیولوژی" هم نخوانده باشی
می فهمی چه مرگَم شده است!