گفتم
دل خود را
نمیدهم
به " هیچ کس "
اما ...
دلم برای
همان "هیچ کس"
گرفت...
گفتم
دل خود را
نمیدهم
به " هیچ کس "
اما ...
دلم برای
همان "هیچ کس"
گرفت...
عـــــــادت کـــــرده ام
کـــــوتــاه بنــــویسم
کــــــوتاه بخــــــوانـم
کوتاه حرف بزنـم
کوتاه نفس بکشم
تــــــــــــازگـــــــــی هــــــا
دارم عادت می کنم
کوتاه زندگی می کنم
یا شــــایــــــد
کوتاه بمیرم
نمی دانم
فقط عادت...
_______________________________
از : میثم رحمانی عزیز
او می گفت :
ماندن،
گندیدن است
و
رفتن،
مقصد می خواهد!
...
و
چه راست می گفت!
نشسته بود لبِ پاشویه و زل زده بود به آبِ حوضِ فیروزه ای حیاط خانه و آرام آرام اشک می ریخت.
کنارش نشستم به سوال که برای چه گریه می کنی و او هم چنان که می گریست پاسخ م داد بارِ اول که با او به حرف نشستم پرسیدم امانت دارِ خوبی هستی، پرسید چرا و گفتم که می خواهم چینی بند زده ای- دل م - را به تو بسپارم که چند باری شکسته است و بعد از آن حرف ها چینی را به دستان ش داده بودم و به خواهش که هوایش را داشته باشد... حالا مدتی است آن چینی فیروزه ای....
فقط همین...
دلت را خانه ما کن ، مصفا کردنش با من
به ما درد خود افشا کن، مداوا کردنش با من
اگر درها به رویت بسته شد، دل بر مکن از ما
در این خانه دق لباب کن، وا کردنش با من
بیفشان قطره ی اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطره ی اخلاص، دریا کردنش با من
به ما گو حاجت خود را اجابت می کنم آری
طلب کن آنچه می خواهی، مهیا کردنش با من
اگر گم کرده ای جانا کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من