اشک نوشت

اشک نوشت

"اشــک" اگر نباشد ...
"چشـم" معنایی ندارد ...
به احترام "اشــک" ...

آخرین اشکـ نوشت ها
پر بیننده ترین اشکـ نوشت ها
آخرین نظرات

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غم نوشت» ثبت شده است

زندگی مثل بازیِ شطرنجه!

برای مات کردن حریف ...

باید یه سری از مهره هامون رو از دست بدیم ...

یادمون باشه چه مهره هایی رو از دست میدیم !

پی نوشت : اینجاست که میفهمیم شکست مقدمه پیروزی یعنی چی !!

از ، از دست دادن مهره هامون درس بگیریم... نا امید نشیم %




شطرنج

۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۳
اشک

از این همه که  "بگذریم" ...

یادم نبود اگر "این"

مهم نبود " همه " نمیشد..

پس این بار را "نمیگذریم"

به اربابی خودت 

عذر نداشته ام را بپذیر...

یا هم به ربابیه دیگری...

 

۱ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۰
اشک


بد ترین احساس

وقتی است

که خودم هم

میفهمم

از خدا

دور شده ام...


نقاشی

۲ ۱۴ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۲۷
اشک


ناراحت شدن

دست ما نیست...

اما

ناراحت ماندن دست ماست...

۴ ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۰۴
اشک

 

خواستم یک دفتر برایت بنویسم؛

دیدم حتی یک "حرف" هم ندارم...
۱ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۲۰
اشک

ابتدا تورا نادیده میگیرند...

 

سپس مسخره ات میکنند...

 

بعد با تو میجنگند

...

ولی در نهایت؛

                                                              .

پیروزی از آن توست..

                                                                         

۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۱۵
اشک

 

گویند "مِی" از گوش نتوان خورد...
 
 
                                          
اما من "یا حسین" میشنوم و مست میشوم...

۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۶
اشک

الهی الیک اشکوا....

           و عیناً عن البکاء من خوفک جامده

                                         والی ما یسّرها طامحه...

من بر تو شکایت می برم.....

              با چشمانی خشک از اشک در برابر خوف تو...

                                            و به هرچه می پسندند نظر می اندازند....

 

۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۸
اشک

گیج و گنگ از آن همه فشار ودرد و رنجی که گذشت بر من، آرام گوشه ای از اتاق کز کرده ام و به گذشته فکر می کنم...

گذشته ای که اگر نبود سایه لطفش و اگر رحم نمی کرد بر بیچاره گی ام و اگر نبود آن نشانه ی آشکارش - ماه پاره - هیچ نمی دانم امروز کجا و به چه حالی افتاده بودم...

حالا کمی پس از آن طوفان که یادش هم اشک را برگونه ام می نشاند نشسته ام و یک به یک آیه هایش را به نظاره می نشینم.... گاهی یک لبخند، یک تصویر، یک نگاه سرشار از حرف های نگفته اند...و من هنوز مبهوت از آن چه بر بینوایی ام گذشت به دنبال سّرِ آن همه درد و رنج ام، دردی که فقط او می داندش و شاید اندکی هم همان نشانه ی آشکارش - ماه پاره -...

امروز می نشینم با او و برای او و لذت داشتنش را با اشک های اشتیاق و گاهی دلتنگی ای ملایم فریاد می زنم تا شاید بشنود نوای بی کسی ام را و بگیرد دستِ کوتاه مانده از آن همه لطفش را...

خدا را...دعایی بکنید...

 

۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۱
اشک

روزهایم را
خیابان های شهر می گیرند
شب هایم را؛ فکر تو.
"
بیولوژی" هم نخوانده باشی
می فهمی چه مرگَم شده است!

۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۱۳
اشک