اشک نوشت

اشک نوشت

"اشــک" اگر نباشد ...
"چشـم" معنایی ندارد ...
به احترام "اشــک" ...

آخرین اشکـ نوشت ها
پر بیننده ترین اشکـ نوشت ها
آخرین نظرات


ناراحت شدن

دست ما نیست...

اما

ناراحت ماندن دست ماست...

۴ ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۰۴
اشک

دلی را نشکنیم...

شاید،

خانه خدا باشد....

http://s1.picofile.com/file/7256778060/ghalb.jpg

۱ ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۰۰
اشک

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم

اگر تو دلخوری از من

 ، من از خودم سیرم ...

۴ ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۶
اشک

"غمگینم ..

چونان مادری که

آخرین سربازی

که

از جنگ بر می گردد

، پسرش نیست...

۵ ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۲۷
اشک

خدایا...

آسمانت چه مزه ایست؟

من تابه حال فقط...

زمین خورده ام

۴ ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۱۲
اشک

مگذار زندگی سر گذشت درگذشت آرزوهایت باشد...

۳ ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۵۸
اشک


لا خیر بعدک فی الحیاة...

 وإنما...

أبکی مخافة أن تطول حیاتی...

گریه می کنم
و از این می ترسم
که بی تو
زیاد زنده بمانم.. .
-------------------
از عاشقانه های امیرالمومنین بر مزار هستی اش...

بحارالانوار ج43 ص213

 

۳ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۳
اشک


... حبیبٌ غابَ عن عینی و جسمی

و عن قلبی

حبیبی

لا یغیبُ

و چه دردناک است

آن که دوستش داری

و همیشه در قلب توست

پیش چشم هایت نباشد

و نتوانی

در آغوشش بکشی ...

............................................................................

 از عاشقانه های امیرالمومنین بر سر مزار تمام هستی اش .فاطمه ...


بحار الانوار: جلد 43 صفحه ی 217

 

۹ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۵۰
اشک

http://teribon.ir/base/img/2015/03/13940101_0829210.jpg

۲ ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۴۷
اشک

نوروز فاطمی


یا فاطمه، پرواز پرو بال من است...

یا فاطمه محول الحال من است...

تا کی منو هفت "سین" تکراری؛ نه!

" ی ا ف ا ط م ه " هفت سین امسال من است...

 

۳ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۲۸
اشک
۲ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۴۲
اشک

http://s4.picofile.com/file/8177608292/64.jpg


 

فقط اوست که باقی می ماند ....

همه "رفتنی" هستیم...

 

الرحمن/26

۱ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۱۹
اشک


http://s6.picofile.com/file/8177499842/%D9%86%D8%B3%D8%A7_106_300x300.jpg


)واستغفر الله ان الله کان غفورا رحیما)

و از خدا آمرزش بخواه ،همانا خداوند آمرزنده و مهربان است 


نساء (106)   

۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۰۳
اشک

جگر شیر نداری سفر عشق مرو

۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۶
اشک

 

امروز چه ساکتی حسن جان چه شده...؟

 

مادر به خدا "حسین" هستم نه "حسن"...                    

 

 

۴ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۰۸
اشک

 

خواستم یک دفتر برایت بنویسم؛

دیدم حتی یک "حرف" هم ندارم...
۱ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۲۰
اشک

خبر دارم نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده

...

سر "پیراهنت" هم جنگ بوده

...

ولی شرمنده زینب دیر فهمید


که انگشتر" به دستت تنگ بوده...

حسین جان...


۱ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۳
اشک

این چنینی که ز هم پاشیدی
قدر یک دشت کفن میخواهی . . . !
.
.
.
حسین جان...

۲ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۲۲
اشک

کوله بارت را بر برند...

شاید این چند صباح فرصت آخر باشد

۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۱۱
اشک

این روزها دلم به "کما" رفته

 

لطفا برای مردنش دعا کنید...

...

۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۳۰
اشک

ابتدا تورا نادیده میگیرند...

 

سپس مسخره ات میکنند...

 

بعد با تو میجنگند

...

ولی در نهایت؛

                                                              .

پیروزی از آن توست..

                                                                         

۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۱۵
اشک

 

گویند "مِی" از گوش نتوان خورد...
 
 
                                          
اما من "یا حسین" میشنوم و مست میشوم...

۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۶
اشک

این جمعه هم گذشت و نیامدی ...

برای ما که نه ...

اما برای عده ای چه خوب شد نیامدی...

 

۲ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۱۶
اشک

جمعه ها

         روزنامه منتشر نمی شود

                     ولی چه تیتری می شود

                                                آمدنت...

 

۱ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۶
اشک

الهی الیک اشکوا....

           و عیناً عن البکاء من خوفک جامده

                                         والی ما یسّرها طامحه...

من بر تو شکایت می برم.....

              با چشمانی خشک از اشک در برابر خوف تو...

                                            و به هرچه می پسندند نظر می اندازند....

 

۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۸
اشک

گیج و گنگ از آن همه فشار ودرد و رنجی که گذشت بر من، آرام گوشه ای از اتاق کز کرده ام و به گذشته فکر می کنم...

گذشته ای که اگر نبود سایه لطفش و اگر رحم نمی کرد بر بیچاره گی ام و اگر نبود آن نشانه ی آشکارش - ماه پاره - هیچ نمی دانم امروز کجا و به چه حالی افتاده بودم...

حالا کمی پس از آن طوفان که یادش هم اشک را برگونه ام می نشاند نشسته ام و یک به یک آیه هایش را به نظاره می نشینم.... گاهی یک لبخند، یک تصویر، یک نگاه سرشار از حرف های نگفته اند...و من هنوز مبهوت از آن چه بر بینوایی ام گذشت به دنبال سّرِ آن همه درد و رنج ام، دردی که فقط او می داندش و شاید اندکی هم همان نشانه ی آشکارش - ماه پاره -...

امروز می نشینم با او و برای او و لذت داشتنش را با اشک های اشتیاق و گاهی دلتنگی ای ملایم فریاد می زنم تا شاید بشنود نوای بی کسی ام را و بگیرد دستِ کوتاه مانده از آن همه لطفش را...

خدا را...دعایی بکنید...

 

۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۱
اشک

او می گفت :

ماندن،

گندیدن است

و

رفتن،

مقصد می خواهد!

...

و

چه راست می گفت!

 

۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۳۷
اشک

درد نوشت:

شده ام معادله ی چند مجهولی،  

                          این روزها هیچ کس

                                             از هیچ راهی

                                                       مرا نمی فهمد!       

 

۱ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۲۲
اشک

روزهایم را
خیابان های شهر می گیرند
شب هایم را؛ فکر تو.
"
بیولوژی" هم نخوانده باشی
می فهمی چه مرگَم شده است!

۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۱۳
اشک

ناباورانه ...

نگاهت کردم

شیارهای چهره ات را با شیارهای دیوار پشت سرت قیاس زدم

بهت کردم ...

مگرمیشود شیارچهره تو بیشتر از دیوار باشد

برای اولین بار از سبز بودن  یک  درخت  بغض کردم

وآرام زیر لب گفتم:

درخت کاج

نامردی ایست  او تنهایی درد را نفس بکشد وتوسبزبمانی ...


پ.ن:

برای او که دیده و سروده و پیِ دلیلی می گردد:

غمِ بودن. همین.

 می گفت بر دیوار حجره اش نوشته بود "یا حضرت عزرائیل ادرکنی".

صبح به صبح با آن عصای کهنه اش قدم میزد و می خواند و اشک می ریخت...

چندی است فقط غبطه ی حال ش را می خورم و فقط به او حسودی ام می شود...

 

۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۳
اشک